عشق بزرگتر
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته لباس و قيافهاش بود، حتى وسواسى داشت
كه پارچهاش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براى دوستى با او همين بس بود كه از لباسش و اتويش و قيافهاش
تحسين كنى و يا از طرز تهيه آن چيزى بپرسى.
او عاشق ظاهرسازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلىها بريده بود ...
تا اين كه عشقى بزرگتر در دلش ريخت و با دخترى آشنا شد
و با هم سفرى كردند و در راه تصادفى.
جوانك در آن لحظه بحرانى از رنجهاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود
و به محبوبهاش مى انديشيد و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباسهايش را پاره مىكرد و زخمها را
مىبست و راستى سرخوش بود كه خطرى پيش نيامده.
هنگامى كه عشقى بزرگتر دل را بگيرد عشقهاى كوچكتر نردبان آن خواهند بود.
نظرات شما عزیزان: